نمیدونم از کجا بگم نمیدونم از کدوم دردم بگم از کدوم رنگ، کدوم فصل، کدوم زخم... درد عشقی کشیدم که مپرس... به هر گوشه شهر که میرم به هرکجا که مینگرم چهره بهار جلوی چشمامه انگار هر گوشه از شهر یه خاطره از بهار برام به جامونده نمیدونم دیگه این عشق برام شده یه کاووس انگار این قصه تمومی نداره بهار تو که میگفتی عشقی که اینجوری آتشی باشه زود خاکستر میشه! پس چرا من چیزی از خاکستر نمیبینم؟ پس چرا گرمای آتش این عشق هر روز بیشتر میشه؟ پس چرا دارم میسوزم؟ گاهی تو خوابم میای اینقدر شیرین سخن میگی اینقدرزیبا میشی که وقتی از خواب بیدار میشم و میبینم که خوابی بیش نبود حالم بد میشه ساعتها با خودم کلنجار میرم نمیدونم چی بگم از کدوم خواب کدوم رویا!؟.. زندگیم شده رویا بافی شده تکرار عادتها دیگه عادت کردم دوشنبه ها و چهارشنبه ها بیام اطراف محل کارت تا ببینمت اگه نبینمت شبم سحر نمیشه دیگه عادت کردم اگه روزی دلتنگت شدم و ندیدمت جای تو پدرت را ببینم عادت کردم نیم شب وقت سحر اگه هالم بد بود اگه دلتنگت بودم بیام تو کوچه شما و اتاقت را ببینم اینجوری کمی دلم آروم میشه چند شب پیش هالم خیلی بد بود می خواستم بیام سمت خانه شما اما هم موتورم و هم ماشینم دست بچه ها بود تا برن ماموریت به ناچار ساعت 2صبح برای اینکه آروم بشم محل کارم را ترک کردم و رفتم لب دریا تمام فریاد ها و بغضها را سر دریا خالی کردم فریاد زدم که ای خدا چرا؟ جرا نمیتونم اونی را که دوستش دارم را ببینم؟ چرا نمیتونم سرم را رو شونه های اونی که دوستش دارم بزارم؟ ای خدا چرا نمیتونم برای اونی که دوستش دارم بمیرم؟ خدا چرا؟ من دارم میسوزم آب میشم تمام میشم اما به چشم بهار فقط یه شمع هستم و بس؛ فقط داره خاموش شدن یه شمع را میبینه وقتی به محل کارم برگشتم ساعت 6صبح بود و همه نگرانم بودن آخه گوشی را باخودم نبردم و کسی از من خبری نداشت بعد از مدتی فهمیدم که بیمارستانم آخه وقتی رسیدم تو حیاط افتادم و بیهوش شدم بعد از هوشیاریم وقتی سوال کردم چرا بیمارستانم فهمیدم که قندم بالا رفته و بیهوش شدم. بهت زنگ نمیتونم بزنم چون ناراحت میشی اس ام اس هم نمیتونم بدم چون اگه بدم بازهم ناراحت میشی. لب دریا نمیتونم برم با خودم نمیتونم خلوت کنم و به یادت اشک بریزم چون اگه ناراحتی کنم غصه بخورم قندم میره بالا و باز باید سر از بیمارستان در بیارم حالا موندم که چیکار کنم آخر عشق ما اینجوری داره برای ما یه کاووس میشه روزی صدبار به خودم فوحش میدم که چرا عاشق شدم. هر کاری هم که میکنم بهار را فراموش کنم نمیتونم هر لحضه هرجایی هر مکانی بهار تو فکرو ذهن من میاد برای رسیدن به بهار دست به هر کاری زدم از هر راهی وارد شدم اما هر بار به بمبست رسیدم برای فراموش کردنش هم دست به هر کاری میزنم اما بازم فایده ای نداره دیگه نه راه پس دارم و نه راه پیش. نه در رویام که نامم را با تو میخوانند و نه در واقیت که حتی دیدارت را برایم ممنوع کردن. بهار ای بهار زیبا؛ بهار ای نازنین یار؛ بیا که در این اندوه شب و ساعتهای پاپسین در این اوج سکوت و سیاهی غم یه نفر برای دیدنت بی تابی میکند؛ یه نفر به یادت گریه کردن را می آموزد؛ یه نفر دراین غریبی شب دست به دعا کونج اتاق خاطرات را ورق ورق میزند؛ یه توحید، یه تنها داره میمیره؛ صدای خنده هایت از یادم نمیره ای خدا ای خدای مهربون ای خدایکه پناه عاشقهایی بهار را سپردم به تو مبادا که یه تار از موهایش کم بشه آخه تمام زندگیم را سپردم به تو.